سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]
امروز: سه شنبه 103 اردیبهشت 18

نمی دونم تو می دونی

نمی دونم تو می دونی که دلم هواتو کرده

تو می دونی که چقدر یادتو کرده

نمی دونم تو می دونی که چقدر دلم شکستست

تو می دونی که چقدر عاشق و خستست

نمی دونم تو می دونی که دارم می یام سراغت

تو میدونی که میخوام بشم هلاکت

نمی دونم تو میدونی که منم فدای اسمت

اسم پاکت مثل مریم مقدس

نمی دونم تو میدونی که چقدر برام عزیزی

نمی دونم تو میدونی که توی شبهای تیره

وقتی که دلم میگیره ، عطر یاد تو غمُ ازم میگیره

نمی دونم تو میدونی توی رویام

تا میخواد بگیره دستام ، دستای پر گلُ زیبات

می بینه که خالیه جات

نمی دونم تو می دونی وقتی که دلم میگیره

عطر یاد تو غمُ ازم میگیره.......


 نوشته شده توسط بهزاد در یکشنبه 86/9/18 و ساعت 10:26 عصر | نظرات دیگران()

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


 نوشته شده توسط بهزاد در سه شنبه 86/8/29 و ساعت 10:41 عصر | نظرات دیگران()

در خاطرات پر از خاک زندگیم چیست؟

 

 

      یک خاطره که به هر برگ دفترم جاریست

 

 

یک آشنا که پس از رفتنش غبار آمد

 

 

       او رفت برگ های دلم بی وجود او خالیست

 

 

یک آسمان که وجودش همه گلستان بود

 

 

      او رفت باغ های نگاهم از آن زمان خاکیست

 

 

در دفتر دل من لحظه های پر نوریست

 

 

      از آن زمان که جدا شد نوشته ها ابریست

 

 

نگاه ها همه خیره بر دو چشم من است

 

 

      نگاه های غریبی که معنیش او کیست؟

 


 نوشته شده توسط بهزاد در سه شنبه 86/8/29 و ساعت 10:35 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

عشق وازدواج.....

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

 

 

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی

 

 

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم

 

 

استاد گفت: عشق یعنی همین

 

 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 

 

استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی

 

 

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم

 

 

استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین ..............

 

 


 نوشته شده توسط بهزاد در پنج شنبه 86/8/17 و ساعت 8:38 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


 نوشته شده توسط بهزاد در پنج شنبه 86/8/10 و ساعت 7:22 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


 نوشته شده توسط بهزاد در جمعه 86/8/4 و ساعت 9:33 عصر | نظرات دیگران()

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند

                  که طعم وابستگی را چشیده باشد

                        پس هیچوقت به کسی وابسته نشو

                               که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست

  

 


 نوشته شده توسط بهزاد در جمعه 86/8/4 و ساعت 5:14 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خدمات جدید سرویس ویترین ایرانسل
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا